به گزارش مشرق به نقل از فارس، آنچه در ادامه میآید بخشی از خاطرات حسین قرایی از مرحوم گلابدرهای است:
عید 86 بود. زنگ زدم که عید را به گلابدرهای تبریک بگویم. خیلی گرم تحویل گرفت و گفت: نمیای این طرفا. من با یکی از دوستان گاز ماشین را گرفتیم و راهی سوهانک شدیم، مثل این که سوهانک زندگی میکرد. رفتیم داخل منزلش و روبوسی کردیم.
آمدیم بنشینیم که آن قدر برگهی A4 دورمان بود که نمیشد قشنگ نشست. داشتم برگهها را جمعاوری میکردم که یک نظم و ترتیبی به آن را بدهم. یک دفعه داد زد و گفت: «دست به برگهها نزن قاطی پاطی میشه!» منم دست از کار کشیدم و نشستم.
دوستم که عاشق مثنوی بود شروع کرد به خواندن مثنوی؛
بشنواز نی چون حکایت میکند...
گلابدرهای هم جوابش را میداد. با صدای آمیخته به خش میخواند؛
از جداییها شکایت میکند....
ـ کز نیستان تا مرا پریدهاند
فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن....
گفتم: آقای گلابدرهای مثل اینکه جدیدا چیزی نوشتهاید؟ گفت: آره! یک دویست ـ سیصد صفحهای در مورد این فیلم اخراجیهای «مسعود دهنمکی» نوشتم.
بامداد هم مینوشت. راست میگفت حدود سیصد صفحه در مورد اخراجیهای «1» دهنمکی نوشته بود.
بعدش ادامه داد که چند دقیقه دیگر حمید داودآبادی و مسعود دهنمکی میآیند اینجا و اشارهای کرد که دیشب، پریشب هم خودشان آمدهاند و مرا به سینما بردند تا فیلم را ببینیم.
زنگ در زده شد و دهنمکی و داودآبادی وارد شدند و پس از نیم ساعت احوالپرسی با گلابدرهای رفتند.
گلابدرهای هم از فیلم «اخراجیها» تعریف میکرد و گاهی هم انتقاد میگفت: دهنمکی بچه مسلمان است.
پس از رفتن دهنمکی و داودآبادی از او پرسیدم: «استاد! کتابخانهی شما کجاست» دستم را گرفت به اتاق بغلی برد، من آمدم کل کتابهایی که گلابدرهای دارد به اندازه انگشتهای دست نیست.
یک کتاب قطوری را که با ماشینهای تایپ قدیمی، تایپ شده بود را نشانم داد و گفت اسم این کتاب «لولوهای سوخته» است این خطها و حاشیههای اطراف کتاب را میبینی. من هم گفتم: بله میبینم گفت: «اینها دست خط آلاحمد است» ولی هنوز نتوانستم کتاب را چاپ کنم.
از بعضی از ناشرها مینالید، ولی از نشر «سروش» راضی بود، میگفت کتاب «مادر» که زندگی مادر شهیدی است چندی است که به چاپ دوم رسیده و قرار است بروم حقالتألیفش را بگیرم.
گلابدرهای با سختی و تنهایی روزگار میگذراند. ولی آن قدر با او دوست شده بودیم به او پیشنهاد دادیم بیا برویم پیشوا یک آب و هوایی عوض کنی؟
نیامد. گفت هماهنگ میکنیم. بعدا پس از شنیدن در در دلهای فراوان با نویسنده لحظههای انقلاب، راهی پیشوا شدیم.